درون مترو,کاوه روی صندلی نشسته بود و مترو هم نسبتأ خلوت بود
و دختری هم روبه روی کاوه نشسته بود .
کاوه نگاهی به دختر انداخت و ته دلش از او خوشش امده بود
آنها ارتباط چشمی برقرار کردند و اخر کاوه کار خودشو کرد
و سر صحبت با دخترک رو آغاز کرد بعد از کمی لاف زنی کاوه رفت
سر اصل مطلبو فهمید دختر مجرده .
به خاطر اون دختر ایستگاهی که باید پیاده می شد,نشد
تا کمی بیشتر با دخترک صحبت کنه حالا بعد از کلی صحبت
کاوه پیشنهاد دوستی داد و دخترک قبول کرد تازه ساعت 9
صبح بود که این دوتا تصمیم گرفتن تا بعد از ظهر باهم باشن کاوه
و دوست دخترش اول رفتند کافی شاپ کمی بیشتر با هم
آشنا شدند,در دل کاوه غوغایی بود چون کاوه واقعا به دخترک
علاقه مند شده بود و می خواست باهم دوست بمونن تا
شرایط ازدواج واسش پیش بیاد و بره خواستگاریش و در
همون چند دقیقه کلی واسه آینده برنامه ریزی کرد.
بعد از کافه رفتند سینما و بعدش دَم دَمای ظهر بود که برای
صرف ناهار رفتند رستوران و ثانیه به ثانیه کاوه و دخترک
به هم بیشتر علاقه مند می شدند...
بعد از نهار باز هم با هم رفتند خوش گذرانی...
تا اینکه اون روز طلایی برای کاوه داشت به پایان می رسید...
در راه برگشت
کاوه شماره ی دختر و گرفت و در موبایلش ذخیره کرد.
خواست شماره خودشو به دختر بده که دختر گفت بعدن بهم اس بده شمارتو سیو می کنم...
کاوه هم گفت باشه شب برات اس ام اس میدم...
کاوه خداحافظی کرد و از دختر جدا شد کنارخیابون
موبایلش دستش بود که یهو یک موتور با دوتا سرنشین
موبایلشو از دستش زد و گازشو گرفت و کاوه دادزنان می گفت
دزد دزد کمی دنبال موتور رفت اما فایده ای نداشتو دزده زد به چاک ...
کاوه ناراحت بود که یهو یه چیزی یادش افتاد که 100 برابر
بیشتر ناراحتش کرد اون چی بود آره شماره اون دختر بود
که توی دفترچه تلفنه موبایلش بود و شمارشم خاطرش نبود.
سریع رفت دم یه تلفن عمومی که زنگ بزنه به موبایلش
بلکه دزده گوشیو برداره و خواهش کنه شماره رو بهش بده..
اما نه گوشی خاموش بود کاوه حتی حاضر بود با دزدا
با پول چند برابر موبایلش معامله کنه شماره دختر را به
دست بیاره اما هر چقدر گرفت گوشیش خاموش بود...
نا امید ناراحت و با حسرت بسیار زیاد که چرا شماره رو
حفظ نکرده یا حداقل زودتر به دختر اس ام اس نداده..
دختر هم شماره کاوه رو نداشت منتظر بود کاوه اس ام اس
بده قرار بزارن و بعد شمارشو سیو کنه..
خلاصه قرار بود خبر از کاوه باشه واسه قرار بعدی..
اما کاوه دیگه شماره دخترو نداشت حالا چطوری می تونست
دخترک رو تو این شهر چند میلیونی پیدا کنه..
کاوه همیشه به گوشیش زنگ میزد اما همیشه خاموش بود...
دخترک وقتی چند روز گذشته و خبری از کاوه نیست بسیار
ناراحت شد و فکر می کرد کاوه سر کارش گذاشته
و خبر نداشت چه اتفاقی واسه کاوه افتاده....
کاوه تمام تلاششو از طریق اپراتور و پلیس برای پیدا کردن
گوشیش کرد اما بی فایده بود..
چندیدن بار تو همون ساعت رفت به همون ایستگاه مترو تا شاید
دخترک رو دوباره ببینه اما هیچ وقت تو مترو دیده نشد..
مزه ی اون روز که با دخترک گذراند هنوز در دهنش بود
و به گفته خودش بهترین روز عمرش بود و بعد حسرت می خورد...
دخترک هم هیچ وقت نفهمید که چرا کاوه باهاش تماس
نگرفته و حسی نفرت امیز در دلش به کاوه گرفت ..
وای چه تلخ
کاوه ماند و حسرت
و دختر ماند و نفرت...
نظرات شما عزیزان:
طراح سجاد تولز |